..
امروز من میخواستم برم به آرایشگاه و به همین دلیل شما رو پیش بابا گذاشتم.
موقع رفتن انقدر عجله کردم که زودتر برسم که موبایلم رو جا گذاشتم!!
و اونجا بر عکس همیشه منتظر موندم تا وقتم برسه و کلا شما یه یک و نیم ساعتی پیش بابا جونی موندی!!
وقتی اومدم بابا گفت یک لحظه هم شما رو رو زمین نزاشته و تا می موندی رو زمین می رفتی سمت در.
قربون دل کوچولوت بشه مامانت که انقدر بی طاقتی.
یه سری اتفاقات جدیدی که افتاده رو بد نیست که بگم:
امروز که طبق عادت دوباره کشوها رو ریخته بودی پایین بهت گفتم امیتریس وسایلت و جمع کن بعد بیا پیش من.
با کمال تعجب دیدم صدای انداختن اونا تو کشو می اد امدم دیدم داری میزاری سرجاشون!!
امروز بهت گفتم آمیتریس جان بخواب ! میخواستم ازت عکس بگیرم .خوابیدی!!!
و چند روز پیش که می خواستی بری بخوابی گفتم مامان شب به خیربگو و بعد ار اینکه بای بای کردی( با دست) بابا برات بوس فرستاد و تو هم سعی کردی صدادار بوس بفرستی!!!و این در حالیکه من و می کشی تا یه بوس بفرستی!!